آغاز...
خدایا....
این بار اومدم بگم خسته شدم ...همین !!!!!

میانه ...
ـ شما چرا این قدر کم حرف اید ؟
ـ من کم حرف نیستم . برعکس خیلی هم پرحرفم . پیوسته حرف می زنم . با خودم در درون خودم . اما این ها نمی گذارند حرفم را بزنم . این ها راستی پرحرف اند . هر جمله ای راسه بار تکرار می کنند و هر چیزی که می خواهند بگویند با سه جمله ی متفاوت می گویند .
براستی پر حرف اند . آدمی را به وحشت می اندازند . چیزی می پرسند و همین که میخواهم پاسخ شان را بگویم آن ها حرف شان را ادامه می دهند . و من از گفتن منصرف می شوم .
بعد می گویند تو عبوس و کم حرفی . مگر حرف زدن در این محیط امکان دارد ؟ بعلاوه
آن قدر چرند و مبتذل می گویند که می ترسم سخنان من هم از همان قبیل باشد . آن وقت
ترجیح می دهم سکوت کنم .
یادداشت های شهر شلوغ فریدون تنکابنی
به دلم نشست نمی دونم تو کدام وب بود ....
ايـن مثنـــوي حـديث پريشانــي مـن است
بشنو كه سوگنامه ي ويرانـه ي مـن است
امشب نه اينكه شـام غــريبان گرفتـــه ام
بلكـه بـه يُمـــن آمدنــت جــان گرفتـــه ام
وقتي نقاب، محـــور يكـــرنگ بــودن است
معيـار مهـــر ورزيمـان سنـگ بــودن است
ديگرچه جاي دل خوشي وعشق بازي است
اصلا كدام احمق از اين عشـق راضي است؟؟؟؟
اين عشـــق نيست فاجعـه ي قـرن آهن است
مـــن بودني، كه عاقبتش نيست بــودن است
حالا بــه حـــرفهــاي غـــريبـت رسـيـــده ام
فهميــــده ام كه خوبِ تــو را بــد شنيــــده ام
حـــق با تـــو بود از غم غـربت شكستـــه ام
بگـــذار صادقانـــه بگــــويم كــه خستـــه ام
بيــــــــــزارم از تمـــام رفيقـــان نــا رفيـــق
ايــنـها چـه قــــدر فاصلــــه دارند تا يميــــن
مــــن را به ابتــــذال نبــــودن كشـــانــده اند
روح مــــرا به مسنـــد پوچـــــي نشانــده اند
تـــا ايـــن بــــرادران ريـــا كـــار زنـــده اند
ايـن گــــرگ سيرتان جفــا كـــار زنـــده اند
يعقـــوب درد مي كشـد و كـــور مي شــــود
يوسُف هميشه وصله ي ناجــور مي شــــود
اينجــا نقــاب شيـــر بــه كفتـــار مي زنند
منصــور را حــرامين ِ بــد ،دار مي زنند
اينجــا كسي بـــراي كسي ،كس نمي شود
حتي عقـاب در خــور كــركس نمي شود
جايي كه سهم مَــرد به جز تازيانه نيست
حــق با تـــو بود ماندنمان عاقلانه نيست
ما مي رويم چون دلمان جاي ديگر است
ما مي رويم هــــر كه بماند مُخيّــر است
ما مي رويم گـــرچه زا لطــاف دوستـان
بر جاي جاي پيكرمان زخم خنجـر است
دل خــــوش نمي كنيـــم به عثمان ومذهبش
در ديــن مــا ملا ك مسلمــان ابــــوذر است
ما مي رويــم مقصــدمان نــا مشخص است
هرجا رويــم بي شك از اين شهر بهتر است
از سادگي است گــر به كسي تكيـه كرده ايم
اينجا كه گـــرگ با سگ گلــه بـــرادر است
مـا مي رويــم مانـدن ِ بـا درد فاجعــــه است
در عرف ما نشستن يك مَـرد فاجعــــه است
ديــــري اسـت رفتـــه انـد اميــــران قافلــــه
مــا مانـــده ايــم قــافلــــه پيـــــران ِ قافلــــه
اينجا دگـــر چه باب مــن و پاي لنگ نيست
بايــد شتـاب كـــرد، مـجــال درنــگ نيست
بــــر درب آفـتـــاب پــي بـــاج مي رويـــــم
مـــا هم بـــدون باج، به معراج مي رويـــــم

پایان....
پایان ؟؟؟؟
عزیزی می گفت :دعا کن هیچ وقت به روزمرگی دچار نشی ،روزمرگی آفت زندگیه و مرگ پایان اون.
خسته کننده شدم ،خودم خوب می دونم .... خودم اینو احساس میکنم . دارم دچار روزمرگی میشم و الان حس میکنم باید تعطیلش کنم ....
امیدوارم این آخرین پستی باشه که براتون مینویسم و دعا کنید وسوسه نشم دوباره بیام سراغش ..!!!
خیلی ها توی این فضای خیالی ، تو این دنیای اینترنتی من رو مرهون محبتاشون کردن ،اما دو نفر این اواخر خیلی به من لطف داشتن ، ۲تا فرشته مهربون :
فریدای مهربون که این اواخر نقش سنگ صبورم رو بازی میکرد 
جمیله خشن اما دوست داشتنی که مهربونی اون به دلم قوت می داد .
دلم برای همه دوستام تنگ می شه، اما.....
دلواپسي ندارم تا كه علي يارته
دستهاي پاك اين امام هميشه همراهته
دلواپسي وقتي ميآد كه اعتقاد بميره
دل آدم از روزگار بياختيار ميگيره
دست علي سپردمت تا بدوني دوست دارمت
تو دست پاك اين امام با جون و دل ميگذارمت
تو رو دوستی خدا را ....
چو از این کویر وحشت
به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را ....

یا علی